از دست رفته ها

ساخت وبلاگ

سوم ابتدایی که بودم، خانه مان را جابه جا کردیم و رفتیم به خانه ای دیگر. بعد از مدتی فهمیدم همسایه طبقه بالایی مان هم یک دختر دارد هم سن خودم. کم کم با هم رفیق شدیم. نامش نازنین بود.همه چیزمان اما برخلاف هم بود. من لاغر بودم و او تپل. من بی ریخت و گندمی بودم و او خوشگل و سفید. من نوبت صبح می رفتم مدرسه و او تا لنگ ظهر می خوابید و بعد بلند می شد و به مدرسه می رفت. آن اوایل یک بار رفتم خانه شان باهاش بازی کنم که دیدم نازنین تخت گرفته خوابیده وسط پذیرایی و دهانش را باز کرده و آب دهانش از عمیقی خوابی که رفته، از گوشه ی لبش شره کرده پایین و ریخته روی بالشتش.. مادرش هم سعی داشت بیدارش کند و هی میگفت نازنین بلند شو مدرسه ات دیر شد، بلند شو مشقت را بنویس و این حرف ها.. بعد هم من را واسطه می کرد که بیدارش کنم. من هم کلی حرف می زدم و با شوخی موهای فرش را می کشیدم تا بالاخره بیدار می شد. اخر هم کمکش پتویش را جمع می کردم تا کمی کارهایش سریع تر پیش رود. اخر کار هم مادرش احتمالا به عنوان تنبیه نازنین یا تشویق من می گفت از فاطمه یاد بگیر! خلاصه خواستم بگویم ما زمانی برای خودمان کسی بودیم! چماقمان می کردند و می کوبیدندمان توی سر بچه هایشان! یک روز اما بالاخره کفر نازنین را در اوردم. رفته بودم خانه شان دیدم دوباره خوابیده و مدرسه اش دیر شده. دوباره بیدارش کردم و کمکش پتویش را جمع کردم. همون روز هم مهمان داشتند و یک خانومی خانه شان بود که یادم نیست که بود. مادرش ناگهان جلوی آن خانوم خطاب به نازنین گفت: فاطمه خیلی دختر خوبیه. خیلی زرنگه. نازنیم هم انگار که حرف های این مدت را جمع کرده باشد توی دلش گفت: فاطمه جون یه لحظه میای توی اتاق؟ و بعد که من با خوشحالی وارد اتاق شدم گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم! دفعه آخرت باشه اینجوری جلوی مامانم خودشیرین بازی در میاریا! من خودم میتونم کارامو انجام بدم! ایش... و من هم که همانطور بی حس و خنثی به ابهت پوچ نازنین از پشت آن همه هیکل تپل و سفید نگاه می کردم گفتم: باشه.. و رفتم. به گمانم از همان روز وسواس گرفتم و از شلوغی و بی نظمی فراری شدم.. نازنین دختر خوبی بود. اما کمی فازمان با هم فرق می کرد. من در یک وادی بودم و او در وادی دیگری سیر می کرد. یک روز خانه شان مشغول بازی بودیم. گفت بیا مثلا شوهر بازی کنیم. دو نفر بودند. رضا و کامران. کامران را چون باکلاس تر بود برداشت برای خودش و رضا را داد به من. نازنین با کامران می رفت رستوران، سوار ماشین شاسی بلند می شد، با هم می رفتند دبی، مهمانی می گرفتند و در کل خوش بودند. گاهی وقت ها هم می آمدند دنبال من و رضا و با هم می رفتیم گردش. من اما هیچ حرف مشترکی با رضا نداشتم. نمی دانستم چرا باید با هم برویم رستوران. یا چرا سوار شاسی بلند می شویم. اما به اجبار ادای او را در می آوردم. برای نازنین رضا و کامران بود اما برای من، تنها خود من بودم... نازنین هر روز تلوزیون را روشن می کرد و آهنگ نمره ی بیست کلاس کامران و هومن را می گذاشت و هر دفعه سر تلفظ دقیق جملاتش با هم بحثمان می شد و آخر سر هم نمی توانست جملات را درست بیان کند. خودمانیم، گاهی هم سعی می کرد ادای نانسی را در بیاورد اما نمی توانست! یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم خانه شان، مادرش گفت که آخر هفته از اینجا می روند. می روند کرج. همانجا غمم گرفت. نازنین گاهی خیلی رو مخ می شد. گاهی هم خیلی تنبل بود. اما به هرحال دوستم بود. تنها کسی بود که هر روزم را با او سپری می کردم. هرچند گاهی بهش حسودی هم می کردم اما در کل دوستش داشتم. همان روز وقتی که فهمیدم قرار است برای همیشه بروند، با هم نشستیم کلی گریه کردیم و آخر هفته وسایلشان را جمع کردند و رفتند.. برای همیشه رفتند.. من هم از پشت پنجره ی آشپزخانه چشم دوختم به نازنین که با دستان تپلش از پنجره ی ماشینشان برایم دست تکان می داد... تنها در خانه ٢...

ما را در سایت تنها در خانه ٢ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namehayesabz بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 13:24