اولین عشق

ساخت وبلاگ
اولین بار هشت نه ساله بودم.
صبح های جمعه به عادت زودتر از همیشه بیدار می شدم و می رفتم برای صبح آدینه مان نان بربری و خامه و شیر می گرفتم.
نانوایی یک کوچه پایین تر بود.
شاید برای خیلی ها عجیب باشد یا حتی ترسناک. من هم بی اجازه می رفتم. به خیال کار خوب کردن...
بدی بچه ی اول بودن است دیگر..یا شاید هم برادر نداشتن. گاهی بیش از حد خودت را دچار وظایف می کنی.
سر کوچه ی نانوایی یک بقالی کوچک بود. این که می گویم بقالی یعنی بقالی واقعی ها!
خیلی قدیمی بود..فروشنده اش هم پیرمردی خوش چهره و مهربان بود که دیگر از بس هر جمعه رفته بودم مرا می شناخت ..
یک روز صبح جمعه که رفتم نان گرفتم، آمدم از بقالی برای خودم خامه بخرم که دیدم کرکره ی مغازه را کشیده اند پایین و رویش یک اعلامیه ترحیم زده اند.
دست و دلم لرزید. پاهایم شل شد. پیرمردی که هر جمعه انتظار دیدن لبخند مهربانش را می کشیدم خیلی ناگهانی تر از آنچه ذهن کودکانه ی من توانایی پذیرشش را داشته باشد رفته بود..
حس غریبی بود.ترسناک بود که اغلب روزها از سر کوچه ای آشنا رد شوی و کسی که دوستش داشتی دیگر نباشد.
تا مدت ها یاد آن مرد که می افتادم گریه می کردم.
بی شک آن حس اولین تجربه ی دوست داشتنم بود.
تجربه بودن و ناگهان رفتن.
تجربه ی از دست دادن....

از دست دادن را خیلی زود فهمیدم...

 

تنها در خانه ٢...
ما را در سایت تنها در خانه ٢ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namehayesabz بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 16:02