برف می بارید
مردی سیاه پوش از دور ،کلاه پشمی بر سر،نزدیک شد
شاخه ای گندم روی چمدان گذاشت.
برف بند آمد.
علف ها جوانه زدند.
قطاری بی مسافر و راننده در ایستگاه توقف کرد و برایم بوق زد.
چمدانم را در ایستگاه رها کردم
و سوار قطار خالی شدم.
برف تمام شد.
چمدان در بهشت جوانه زده تنها ماند.
@namehayesabz
تنها در خانه ٢...برچسب : نویسنده : namehayesabz بازدید : 107