روی دستمال کاغذی ای که روی میز است ،شروع می کنم به نقاشی کشیدن.
موزیک های کافه را دوست دارم..
دلم نمیخواست تنها بیایم اما آنقدر...
دلم می خواهد حالا که تا اینجا آمدم سری به زهرا بزنم یا خبرش کنم تا بیاید کافه اما این کار را نمی کنم...
فقط برایش در تلگرام می نویسم:
وی یک عدد بی معرفت بود...
به خودم که می آیم میبینم دو ساعت است که آنجا نشسته ام..
قلبم شدیدا درد می کند.
آنقدر که نفسم بالا نمی آید.
یک لیوان آب درخواست میکنم تا شاید نفسم تازه شود..
بلند می شوم.. حساب می کنم... تشکر می کنم و از کافه خارج می شوم.
کتاب فروشی ها را دانه به دانه نگاه می کنم و درونشان می چرخم..
نمیدانم به دنبال چه..
شاید به دنبال پسرک کتاب فروش...
چندباری هم خواستم بپرسم شما فروشنده نمی خواهید؟
اما راستش رویم نشد...
توی یکی از کتاب فروشی ها پسرکی را دیدم با موهای فرفری کوتاه و چشمان قهوه ای روشن و عینک..
از شباهتش با شخصیت متن دیشبم خنده ام می گیرد..
و در دلم شیطنت آمیز می گویم:خدا را چه دیدی! بالاخره کوه نیستیم اما آدم که به آدم می رسد!
درد قفسه ی سینه ام بیشتر می شود. احساس می کنم هر لحظه امکان دارد زمین بخورم و قفسه های کتاب را هم با خودم سرازیر کنم.
بیخیال بازار و چرم می شوم و تا حالم بدتر نشده راه می افتم به سوی خانه..
بدون کتاب..
بدون پسرک کتاب فروش...
بدون هیچ چیز...
برچسب : نویسنده : namehayesabz بازدید : 114