تنها در خانه ٢

متن مرتبط با «رفته» در سایت تنها در خانه ٢ نوشته شده است

از دست رفته ها

  • سوم ابتدایی که بودم، خانه مان را جابه جا کردیم و رفتیم به خانه ای دیگر. بعد از مدتی فهمیدم همسایه طبقه بالایی مان هم یک دختر دارد هم سن خودم. کم کم با هم رفیق شدیم. نامش نازنین بود.همه چیزمان اما برخلاف هم بود. من لاغر بودم و او تپل. من بی ریخت و گندمی بودم و او خوشگل و سفید. من نوبت صبح می رفتم مدرسه و او تا لنگ ظهر می خوابید و بعد بلند می شد و به مدرسه می رفت. آن اوایل یک بار رفتم خانه شان باهاش بازی کنم که دیدم نازنین تخت گرفته خوابیده وسط پذیرایی و دهانش را باز کرده و آب دهانش از عمیقی خوابی که رفته، از گوشه ی لبش شره کرده پایین و ریخته روی بالشتش.. مادرش هم سعی داشت بیدارش کند و هی میگفت نازنین بلند شو مدرسه ات دیر شد، بلند شو مشقت را بنویس و این حرف ها.. بعد هم من را واسطه می کرد که بیدارش کنم. من هم کلی حرف می زدم و با شوخی موهای فرش را می کشیدم تا بالاخره بیدار می شد. اخر هم کمکش پتویش را جمع می کردم تا کمی کارهایش سریع تر پیش رود. اخر کار هم مادرش احتمالا به عنوان تنبیه نازنین یا تشویق من می گفت از فاطمه یاد بگیر! خلاصه خواستم بگویم ما زمانی برای خودمان کسی بودیم! چماقمان می کردند و می کوبیدندمان توی سر بچه هایشان! یک روز اما بالاخره کفر نازنین را در اوردم. رفته بودم خانه شان دیدم دوباره خوابیده و مدرسه اش دیر شده. دوباره بیدارش کردم و کمکش پتویش را جمع کردم. همون روز هم مهمان داشتند و یک خانومی خانه شان بود که یادم نیست که بود. مادرش ناگهان جلوی آن خانوم خطاب به نازنین گفت: فاطمه خیلی دختر خوبیه. خیلی زرنگه. نازنیم هم انگار که حرف های این مدت را جمع کرده باشد توی دلش گفت: فاطمه جون یه لحظه میای توی اتاق؟ و بعد که من با خوشحالی وارد اتاق شدم گفت: خوب گوش کن ببین چی م, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها